رمان خون اشام برمیخیزد قسمت دوم

وبلاگ طرفداران خون اشام برمیخیزد


خون اشام برمیخیزد

 

 

                           

 

فصل دوم :تکرار

 

 

 

 

 

 

 

گربه وحشی خطر را احساس کرد با سوئظن نگاهی به اطراف انداخت و هیس هیس صدا داد چون جوابی نشنید سرش را پایین انداخت و دوباره مشغول تکه کردن لاشه موشی شد که با ان برای خودش ضیافت بر پا کرده بود اما گوشهایش همچنان اهسته به اطراف میچرخیدند و هشیار بود.جانور گوشه گیر و تنهایی بود .برخلاف گربه های معمولی،هیچ یک از همنوعانش با انسان ها کاری نداشتند و شکار ازادانه در حاشیه شهر را به زباله خواری فلاکت بار در شهر و روستا ترجیح میدادن .جانور مشغول شکم چرانی بود که پیکری سایه وار پشت سرش قرار گرفت .شکارچی تازه وارد بی سر و صدا به پیش می لغزید و اهسته نزدیک میشد حس وجود خطر دوباره به گربه وحشی تلنگر زد و جانور برگشت.ولی برای واکنش نشان دادن خیلی خیلی دیر شده بود ناشناس به جلو هجوم اورد و گردن حیوان را گرفت ومهارش کرد و سرش را پیچاند  .

جانور بیچاره با صدای زیری جیغ میکشید  و دست و پایش را به این طرف و ان طرف تکان میداد و با اخرین تلاش هایش سعی در ازادکردن خود داشت ولی مهاجم با زانویش گردن حیوان را به زمین میخکوب کرد و دست هایش را در دهان جانور فرو برد .گربه وحشی سعی کرد انگشتان مهاجم را گاز بگیرد ولی در شرایط ناجوری به دام افتاده بود و امیدی به نجات نداشت.چند لحظه مقاومت کرد  بعد ناله خفه ای کرد ، پوزه و ارواره هایش بی حرکت شدند  و حیوان از پای در امد .

کلاوس هاتبرگ کنار شکارش زانو زد و با رضایتی اندوه بار به من خیره شد .چشمانم غرق در اشک بود حتی نمی دانستم چگونه اشک به چشمانم راه یافته بود .کلاوس سرش را پایین برد و شروع به مکیدن گردن جانور کرد .مایعی شرابی رنگ و گرم از گردن حیوان سرازیر شده بود که اهسته بر روی سنگفرش های خیابان میریخت و هر لحظه حالم را بدتر می کرد .چشیدن ان مثل یک کابوس بود کابوسی کشنده ...

سرم را درون دستانم پنهان کردم نیاز یعنی چه؟یعنی کشتن؟،مگه خودش نبود که می گفت ما برای رفع عطشمون به خون کسی رو نمی کشیم ؟نکنه اون گربه کسی نیست؟

بینی ام را بالا کشیدم و با ملامت به چشمان به رنگ شبش چشم دوختم ...

دفترم را گوشه ای انداختم ،چشمانم را بستم و به وقایع اخیر فکر کردم تصویر دیروز وحشتناک نبود بلکه واقعا منزجر کننده بود چشمان خمارم را که از ریختن اشک خیس بود باز کردم و دوباره پلک زدم

حالم داشت بهم می خورد ...از عطش.. .این چه  دردی بود که من گرفتارش شده بودم؟

کابوس ؟

هر لحظه می خواستم فریاد بزنم،خودم را از این مخصه نجات دهم و فکر کنم همه ی اینها یک خواب بوده است یک خواب خیلی بد ...یک کابوس اما حیف راه فراری نبود.

چه چیزی انتظارم را میکشید؟یک هیولای خون خوار که هیچ کس را نداشت؟از مزه خون می ترسیدم می ترسیدم ان را جس کنم هنوز به خوردن ان معتاد نشده بودم که اون عوضی همه چی رو عوض کرد میل به خون همه زندگی ام را فرا گرفته بود و من قادر نبودم به جز خون به چیزی دیگر فکر کنم

_میویس بیا پایین

 

با اینکه خون اشام ترسویی نبودم اما از دیدن چهره اون پیرزن که هرچی بدبختی داشتم  از اون بود می ترسیدم  به خودم نهیب زدم:میویس برو پایین... برو پایین و با اون روبه رو شو اون میزاره تو حرف توبزنی

با خودم کلجنار میرفتم میدانستم سرانجام میبایست این کار را انجام دهم

صدایش به من نهیب زد:دخترکم بیا پایین

احساسی منزجر کننده بدنم را لرزاند از صدا زدنش حالم بهم می خورد دیگر دختر 5 ساله ای نبودم ناسلامتی 90 سالم بود روبه روی اینه قدی ام ایستادم موهای قرمز رنگم را دور شانه ام ریختم .مصمم بودم این دفعه جلویش بایستم ممکن بود به قولی که به پدر داده بودم عمل کنم اما به او هرگز! همین چند وقتی که به اوامرش گوش داده بودم برای یک عمرکافی  بود .از پله ها با حالتی موقر  پایین امدم نفس عمیقی کشیدم سعی کردم تا انجا که امکان دارد خونسردی ام را حفظ کنم و با اعتماد به نقس به طرف میز غداخوری شروع به حرکت کردم .

جام خون را مابین دستانش گرفته بود و گهگاهی از ان می نوشید جلویش ایستادم .نفسم را بیرون دادم و بدون این که مکث کنم گفتم :خاله مارتا من دیگه بچه نیستم خودتم می دونی پس بیخودی سعی نکن که حرفایت را به زور توی کله ام فرو کنی...مارتا که انگار از قبل منتظر واکنش من بود بدون معطلی حرفم را قطع کرد و با حالتی اندوه بار در حالی که سرش را تکان میداد گفت :من صلاحت  رو میخوام.

نه از همون اول که شما رو دیدم جز نفرت تو چهره تون هیچی نمی شد دید برای همین بود که همیشه ازت متنفر بودم می خواستم نباشی ...

بس کن میویس

نه مامان بزرگ  بزار بگم این تمام چیز هایی که توی این مدت روی دلم سنگینی کرده مارتا می خوام بهت یاد اوری کنم که من پدر و مادر دارم ...رویم را برگرداندم  به سمت پله ها حرکت کردم و بدون اینکه منتظر ادامه ی حرفهای مارتا بمونم با گامهایی محکم از پله ها بالا رفتم

 

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 1 فروردين 0برچسب:,ساعت 1:28 توسط vampire girl|


آخرين مطالب
» فصل اول
» هتل ترانسیلوانیا
» سایه تاریکی
» خون اشام ایرانی....دیروز...امروز ....فردا
» شناخت خون اشام ها بر اساس ماه تولد
» ماه نو قسمت پنجم
» رمان خون اشام برمیخیزد قسمت دوم
» رمان خون اشام برمیخیزد قسمت اول
» قسمت چهارم ماه نو
» قسمت سوم ماه نو
» فصل دو ماه نو
» ماه نو قسمت اول
» رمان خون اشام برمیخیزد (مقدمه)
» افتتاحیه


Design By : Pichak